26- چريك های كاوه ، سيد محمد

آخرين بار كه از گردان كمك خواستم، فرمانده گردان گفت: بچه ها ی سپاه سقز هر كجا كه باشند بايد الان برسند. تنگ غروب، يك دفعه آتش ريختن ضد انقلاب قطع شد. طولی نكشيد كه هر كدامشان به طرفی فرار كردند، طوری كه بقيه را خبر كنند، داد می زدند: چريكهای كاوه! چريكهای كاوه! فرار ضد انقلاب باعث شده بود جان بگيريم و قد راست كنيم. نگاه كردم، ديدم يك گروه پانزده _ بيست نفره روی ارتفاعات هستند؛ يك ماشين هم همراهشان بود كه يك دوشيكا روی آن بسته بودند. به محض اينكه گفتم: رفتند طرف سنته؛رفتند تعقيب آنها. من هم دنبالشان رفتم، مسئول گروه به بزرگ روستا گفت: آنها آمدند توی روستای شما، اسرا را هم آوردند همين جا، برو بهشان بگو اگر گروگانهارا همين امشب آزاد نشن، كاوه خودش مي یاد و آن وقت هر چه ديدند از چشم خودشان ديدند، مامور روستا و چند تا ديگر از اهالی به دست و پا افتادند و گفتند: ما خودمان می ريم با آنها صحبت می كنيم، فقط شما يك ساعت مهلت بدين. ساعت هفت، هشت شب بود كه ريش سفيدهای روستا ، اسرا و آنهايی را كه تسليم شده بودند، آوردند و تحويلمان دادند.

27- نيروهای كاوه ، محمد يزدی

هر چه از دور بوق زد و چراغ داد، نرفتيم كنار، وقتی ديد ما از رو نمی رويم، مجبور شد بايستد. گفتم: حتماً بايد امشب بريم سقز، ماشين گيرمان نيامد، ما رو با خودتون مي برين ؟ اينطور كه معلوم بود با مسئوليت خودشان از دژباني رد شده بودند. نفر كنار راننده وقتی اسراء ما را ديد، با خنده گفت: شما چكاره ايد؟ گفتم: بسيجی هستيم ، اشاره كرد و سوار شديم.نقشه ی بزرگی را وسط اتاق پهن كرده بودند، چند نفر هم نشسته بودند دورش، يكهو چشمم افتاد به همان دو نفری كه ما رابا ماشين شان تا اينجا آورده بودند، تا ديدنمان خنديدند. راننده جيپ رو كرد به محمود گفت: آقای كاوه اينها كی ان؟ محمود گفت: اينها دو تا از مربيهای مشهدی هستند كه قبلا سقز بودند، حالا هم من ازشان خواستم تا خودشون رو برای عمليات برسونند. محمود پرسيد: ببينم آقای كاظمی(1) مگه شما همديگر را می شناسين؟ گفت: بله، هم من می شناسمشون، هم حاج آقا بروجردی(2)، آقای بروجردی رو كرد به كاظمی و گفت: از همون اول حدس زدم كه اينها بايد نيروهای كاوه باشن و گرنه اون طور اصرار نمی كردن برای اومدن.

1- ناصر كاظمی: اولين فرمانده ی تيپ ويژه شهدا که بعدها در عمليات پاكسازی پيرانشهر- سردشت به شهادت رسيد.

2- محمد بروجردی: فرمانده ی قرارگاه حمزه سيدالشهدا و يكی از بنيانگذاران تيپ ويژه، بعدها به شهادت رسيد.

28- يك تشخيص به موقع ، عبدالحسين دهقان

رحيم صفوی(1) پرسيد: اسمتون چيه؟ محمود گفت: كاوه هستم. تا اسم كاوه را شنيد چند لحظه مات و مبهوت خيره شد به محمود، بعد هم به دقت شكل و شمايلش را نگاه كرد. اسم و آوازه ی كاوه حتی تا ستاد كل سپاه هم رسيده بود. آقا رحيم وقتی به خودش آمد، بدون معطلی دستش را دراز كرد و حكم محمود را گرفت، گفت: شما حق ندارين بريد جنوب، بايد از همين جا برگرديد كردستان! محمود گفت: مشكلاتی تو كردستان، جلو را همون هست كه ما رو توی تنگنا گذاشته و نمی تونيم اون طور كه بايد اونجا كار كنيم. پرسيد: چه مشكلاتی؟ محمود گفت: تو خود سپاه يك سری مشكلات داريم، ادوات و مسئولين از ما پشتيبانی نمی كنندو بعضی وقتها هم سد راهمون می شوند، آقا رحيم گفت: شما برگرديد كردستان، بنده از همين حالا به شما اختيار تام می دهم، هر اداره و مسئولی كه همكاری نكرد، كافيه فقط معرفی اش كنی تا ما باهاش برخورد لازم را بكنيم. محمود گفت: پس اجازه بدین برای سه ماه هم كه شده برم جنوب، عمليات كه تمام شد برمی گردم،چیزی گفت كه ديگه محمود ساكت شد. گفت: آقای كاوه! اصلا برای سه روز هم شما را نمی گذاريم بريد جنوب، همين الان مستقيم بريد کردستان

1- سردار سرلشگر پاسدار رحيم صفوی: فرمانده ی كل سپاه پاسداران ايران.

29- كشف بزرگ ، جاويد نظامپور

ناصر كاظمي آهی كشيد و از روی افسوس گفت: اين عمليات(1) تموم شد و باز من شهيد نشدم، اولين باری بود كه از او چنين حرفی را مي شنيدم، همه سراپا گوش شدند و خيره به او. گفت: البته اگر نتونم با خون خودم خدمتی به اسلام بكنم و شهید نشم خيلی نگران نيستم. اين حرف بيشتر مايه تعجب شد، ادامه داد: من كاری برای جمهوری اسلامی كردم كه اميدوارم حق تعالی نظر عنايتش را شامل حالم كند، من هم مثل بقيه حسابی كنجكاو شده بودم! گفت: اون كار اينه كه من كاوه را برای جمهوری اسلامی كشف كردم و يقين دارم كه كاوه می تواند مسئله كردستان را حل كند.

1- عمليات آزادسازی سد بوكان

30- جان های باارزش ، سيد محمد موسوی

يك بار می خواستيم از جاده ای عبور كنيم.قبل از رسيدن ما ضد انقلاب تو جاده مين گذاشته و فرار كرده بود.ِمی بايست به سرعت تعقيبشان می كرديم، بهترين راه حل ،راهی بود كه كاوه پيشنهاد كرد، گفت: بريد از تو روستا تراكتور بياريد، سريع رفتيم يك تراكتور را با راننده اش آورديم. به اصرار محمود، راننده برخلاف ميل از تراكتور پياده شد. محمود يكی از سربازهای تيپ را كه به رانندگی وارد بود نشاند پشت فرمان، براي اين كه او دلگرم باشد و ترسش بريزد خودش هم نشست روی گلگير، من و چند تا از بچه های تخريب رفتيم جلوی ماشين را سد كرديم.

خطرناكه آقا محمود، لبخندی زد و گفت: نمی خواد حرص و جوش بخوريد، برين كنار! شروع كرديم به اصرار كه، اجازه بده ما كنار دست راننده بشينيم، شما پياده شين. گفت: اگه جون من برای شما ارزش داره، جون شما و اين سربازها هم برای من ارزش داره. بعد يك درگيري درست و حسابی،با گرفتن دو سه اسير و چند كشته، به مقرمان بازگشتيم.

31- پيچ آخر، غلامعلی اسدی

بچه ها در جاده سنگر گرفته بودند و آنها آن طرف از لابلای درختها و صخره ها تيراندازی می كردند. كاوه سريع اوضاع را بررسی كرد. بند پوتينهايش را محكم بست، گفت: من می رم دوشيكا را بيارم. بروجردی گفت: اين كار عملی نيست، درجا تكون بخوريم می زننمان، تو چطور می خواهی از جلوی اين همه آدم... ، كه كاوه مجال نداد و با گفتن ذكر مقدس «يا علی» مثل فنر از جا جهيد؛ با سرعت شگفت آوری روی جاده می دويد، گويا دشمن تمام سلاح هايش را بكار انداخته بود تا نگذارد او قسر در رود، به پيچ آخر كه رسيد نفس را حتي كشيدم، تحرك ضد انقلاب كم شده بود، انگار دیگر كار را تمام شده مي دانستند و مي خواستند به راحتي اسيرمان كنند. در همين وضعيت سر و كله ی ماشين دوشيكا پيدا شد، دوشيكاچي پشت سرهم تيراندازي مي كرد و مي آمد جلو. ماشين كه نزديكم رسيد، ديدم كاوه كنار دست دوشيكاچي ايستاده، دائماً با اشاره ی دست مي گفت كجا رابزند، وقتي به خودم آمدم همه داشتند تيراندازي مي كردند، اگر هوا تاريك نمي شد، تا هر كجا كه فرار مي كردند، مثل سايه تعقيبشان مي كرديم. رعب و وحشتي كه بعدازاين ضد كمين، تو دل ضد انقلاب افتاد، باعث شد كه ديگر جرأت نكنند براي ما كمين بگذارند، آن هم توي جاده ی اصلي.

32- تاكتيك موثر، احمد منگور كردستاني- پيشمرگ كرد مسلمان

گفتم: من كه سر در نمي یارم سليم، دارن ما رو مي زنن، اون وقت كاوه مي گه هيچ كس حق نداره تيراندازي كنه! تپه، تپه ی صافي بود، نه درختي داشت و نه صخره اي كه بشود در پناه آن سنگر گرفت؛ هر چه دور وبرم را نگاه مي كردم، اثري از ضد انقلاب نمی دیدم، ما فقط صداي تيراندازي هايشان را مي شنيديم، لحظات به كندي مي گذشت و ما بايد تا صبح صبر مي كرديم. نزديك صبح ضد انقلاب اطمينان پيدا كرده بود كه همه مان كشته شده ايم و يا فرار كرده ايم، اين را از قطع شدن تيراندازي هایشان فهميدیم. كاوه، دهقان را صدا زد و گفت: با بچه ها بلندشو و بكش جلو، اصغر محراب(1) را هم با يك دسته ی ديگر، از طرف ديگر روانه كرد؛ با آرايشي كه كاوه به بچه ها داد، زديم به دشمن. ضد انقلاب با ديدن ما كه به طرفشان تيراندازي مي كرديم، مات و مبهوت شروع كردند به فرار. آن شب اگر طرح كاوه را اجرا نمي كرديم، جايمان را لو مي داديم؛ ضد انقلاب با بستن دره قاسم گراني(2) محاصره مان مي كرد و همه ی بچه ها را به شهادت مي رساند.

1- فرمانده ی تيپ قائم(عج) که بعدها به شهادت رسيد.

2- از روستاهاي حوالي پيرانشهر.

33- وداع آخر ، شهید ناصر ظريف

نزديك ظهر محمود ناراحت و نگران آمد پيش من، گفت: می گن حاجي بروجردي رفته روي مين، سريع برو ببين چه خبر شده! باريكه اي از خون، از گوشه لب بروجردي جاري بود. آنقدر آرام شهيد شده بود كه فكر كردم خوابيده است. تا رسيدم مهاباد سراغ كاوه را گرفتم، گفتند: رفته تو مسجد، همه را جمع كرده و داره دعاي توسل مي خونه، سريع رفتم توي مسجد، تا چشمش به من افتاد آمد سراغم، گفت: چه خبر، حاجي وضعش چطوره؟ آنقدر با تشويش حرف مي زد كه نتوانستم خودم را كنترل كنم و زدم زير گريه، همين كافي بود تا او بفهمد چه مصيبتي نازل شده، چنان بي پروا و بلند زد زير گريه كه همه فهميدند چه خبر شده، آن روز تمام هوش و هواسم به محمود بود. با وجود مجروحيتي كه داشت، مثل يك شخص پدر از دست داده، گريه مي كرد.

34- كار ناتمام ، مصطفي ايزدي

يك روز تودفترم نشسته بودم كه محمود همراه علي قمي(1) وارد شد. بعد از احوالپرسي گفتم: خيلي از كارهامون زمين مونده، با رفتن بروجردي تيپ ويژه شهدا هم بي فرمانده شده، بايد فكر چاره باشيم. سرش را بلند كرد و گفت: با شرايطي كه پيش آمده ما بايد عمليات را ادامه بدهيم، نبايد بگذاريم جاي خالي بروجردي احساس شود، با تعجب نگاهش كردم، از رنگ صورتش معلوم بود كه هنوز حالش خوب نشده و خيلي درد مي كشد، مصمم تر از قبل گفت: پاكسازي جاده مهاباد - سردشت رو ادامه مي ديم، انشاا... كار رو تموم مي كنيم و رفت. پاكسازي جاده از همان جائي كه با شهادت بروجردي رها شده بود، از سر گرفته شد. زودتر از آنچه كه فكر ش را مي كرديم جاده آزاد شد.

1- جانشين تيپ ويژه شهدا که در مرداد ماه سال 1363 به شهادت رسيد

35- مهمان عزيز ، عليرضا خطي

فكر كرديم نقده هم مثل جاهاي ديگر است كه بايد اسلحه و تجهيزات توي شهر ببریم، اما وقتي برخورد مردم و خصوصاً ترك هاي نقده را ديديم، حسابي شرمنده شديم. آنها هر كجا كه ما را مي ديدند كلي احتراممان مي كردند. وقتي مي خواستيم از مغازه اي خريد كنيم، پول قبول نمي كردند، مي گفتند: شما مهمان هاي ما هستيد، مهمان هاي عزيز. مخصوصاً وقتي مي فهميدند كه ما نيروهاي تيپ ويژه هستيم و محمود كاوه فرمانده مان هست، اين احترام و تحويل گرفتن خيلي بيشتر مي شد. وقتي مي آمديم پادگان جيب هایمان پر بود از آجيل هايي كه مردم با هزار تعارف داده بودند.

36- در خاطر كوهها ، رضا ريحاني

گفتم: آقا محمود اگه مردم تو رو فراموش كنن! اين كوهها فراموشت نمي كنن. گفت: چطور مگه؟ گفتم: به دستور تو، سربازهای امام روی خيلي از قله هاي كردستان نماز خواندن، اين تو بودي كه كلمه اشهد ان لا اله الا... و علي ولي... رو ،در بيشتر اين كوهها طنين انداز كردي. بچه ها مثل اينكه منتظر بودند كسي سر حرف را باز كند، همه شروع كردند به زدن حرفهايي از همين دست. چهره اش نشان مي داد كه از اين حرفها خوشش نيامده، گفت: ما بدون امام چيزي نيستيم، امام همه چيز را از خدا مي دونن.كمي مكث كرد و گفت: از اين حرفها هم ديگه كسي نزنه و گرنه كلاهمون مي ره تو هم.

37- مرد جنگ ، فاطمه عمادالااسلامي

ساعت 8 از تهران راه افتاديم سمت مشهد، محمود طوري رانندگي مي كرد كه انگار مي خواست پرواز كند. هنوز رويم درست و حسابي با او باز نشده بود، آخر تازه ديروز عقد كرده بوديم. يكبار خجالت را گذاشتم كنار و گفتم: چرا اينقدر با سرعت مي رين آقا محمود؟! لبخند زد، نگاهي كرد و بهم گفت: كم كم علتش را مي فهمي. پاپي اش شدم كه علت را بدانم، آخرش در حالي كه سعي مي كرد مراعات حال مرا بكند، گفت: بايد برم منطقه، حقيقتش، اين چند روزه خيلي از كارهام عقب افتادم! حيرت زده پرسيدم: به همين زودي مي خواي بري؟ گفت: آره ديگه، بايد برم، گفتم: تازه هنوز اول ازدواجمونه، چند روز بمون بعدش برو. گفت: من هم خيلي دوست دارم بمونم، شايد بيشتر از شما، ولي وظيفه و تكليف چيز ديگه ايه، شما هم بايد تو فكر وظيفه و تكليف باشي تا انشاا... هر دومون بتونيم رضاي خدا رو بدست بياريم.

38- فرمانده عجيب ، احمد رادمرد

پيرمرد كه زل زده بود توي صورت كاوه، بروبر نگاهش مي كرد، يك نگاه به كاوه مي كرد يك نگاه به ما. فكر مي كرد داريم سربه سرش مي گذاريم. با ترسي كه محمود تو دل ضد انقلاب انداخته بود، مردم و حتي خود ضد انقلاب هم تصور مي كردند كاوه آدمي هست با ريش بلند و هيكلي آن چناني. يكي از بچه ها گفت: كاكا! به خدا همين خود كاوه هست، فرمانده ی ما كه تو دنبالشي همينه. كاوه رو كرد به پيرمرد و گفت: چكار داري بابا؟ پيرمرد وقتي فهميد فرمانده ما همان است كه با او صحبت مي كند. خودش را انداخت روي قدمهاي محمود و بلند بلند شروع كرد به گريه. كاوه خم شد تا پير مرد را بلند كند، نتوانست، محكم به پايش چسبيده بود، پير مرد هي مي گفت: بچه ها م فداي شما، قربان شما برم. وقتي آرامش كرديم، سر درد دلش باز شد، گفت: به خدا قسم از شادي، دلمان مي خواد بتركه كه شما پاسدارها آمدين از دستشان نجاتمان دادين، زن و بچه هايمان را خلاص كردين؛ اونا امانمان را بريده بودن. مي گفت و گريه مي كرد.

39- قربان سركاوه ، محمود سليم تيموري- پيشمرگ كرد مسلمان

درگيري كه تمام شد وارد روستا(1) شديم. بين مجروحين يك نفر بود كه اسلحه و تجهيزات نداشت، سر و وضع خاصي داشت، صحبت هم نمي توانست بكند، يك روستايي را آورديم شناسايي اش كند، تا او را ديد گفت: اين ديوانه است. هر كارش كرده بودند تا با بقيه به كوه برود نرفته بود، بچه هاي بهداري با آمبولانس به بيمارستان مهاباد فرستادنش. عمليات كه تمام شد، برگشتيم مهاباد. زن و بچه ام مهاباد بودند، آمدم از كاوه خداحافظي كنم، گفت: كاك سليم! قبل از اين كه بري خانه، يك كاري براي من انجام بده، خيلي خوشحال شدم با خودم گفتم: كاوه چه كاري داره كه از من مي خواد براش انجام بدم، گفت: برو بيمارستان از آن مجروح سري بزن، سلام منو بهش برسون. منظورش همان ديوانه بود. ادامه داد: خبرش را پادگان كه آمدي بهم بده. يك كيسه برنج آورد، چند كيلوگرم روغن هم داد تا ببرم براي پدرش.

1- روستاي زيراندول از حوالي مهاباد.

40- مسکّن آسماني ، حسن عماالاسلامي

از وقتي بچه ها فهميده بودند كه من برادر خانم كاوه هستم، مهرباني شان نسبت به من بيشتر شده بود. يك روز تصادفي محمود را تو گوشه ی دنجي از پادگان ديدم. با كلي شك و ترديد جلو رفتم، سلام و احوالپرسي كردم، شك و ترديدم از اين بود كه شايد بازهم تحويل نگيرد و سرد برخورد كند، ولي برعكس روزهاي قبل ديدم گرم گرفت، گفت: حسن، تا مي توني اطراف من نيا و خيلي چيزها را از من نخواه! آهي كشيد و انگار كه بخواهد حرف دلش را بگويد، ادامه داد: از اينها گذشته، وقتي تو هي بيايي پيش من، مي ترسم نتونم از پس فرماندهي و مسئوليتي كه خدا و اهل بيت (ع) از من خواستند بر بيام و در نهايت، بين تو و بقيه تبعيض قائل بشم و خداي ناكرده، بكنم اون كاري رو كه نبايد، حرفهايش عين يك مسكّن آسماني آرامم كرد. آن روز، وقتی خواستيم از هم جدا بشيم گفت: مطمئن باش تو همون ارج و قربي رو پيش من داري كه بقيه ی نيروها دارن، چه بسا كه تو رو هم بيشتر دوست داشته باشم، من هر كسي رو به واحد اطلاعات و گردانهاي رزمي معرفي نمي كنم...روزهاي بعد فهميدم كه چند نفر ديگر از اقوام و خويشان محمود تو تيپ خدمت مي كنند، با كمي تحقيق دريافتم كه محل خدمت هر كدام از آنها هم بدون استثناء، در گردانهاي رزمي است.

.



41- جنگ رواني ، علي صلاحي

مي گفت: همان روزهاي اول كه به عنوان فرمانده سپاه سقز معرفي شدم، يك اعلاميه نوشتم و دادم بچه ها از رويش تكثير كردند؛ بعد هم گفتم كه توي شهر پخشش كنند. در آن اعلاميه يك جمله از حضرت امام نوشته بودم كه :«ما با كفر مي جنگيم، نه با كرد»، و از مردم خواسته بودم تا براي ايجاد آرامش و امنيت، با ضد انقلاب همكاري نكنند. بعد هم به ضد انقلاب توصيه كرده بودم كه بيانيه ی خودشان را تسليم كنند و امان نامه بگيرند، و گرنه با آنها مي جنگيم و جواب تيركلاش را با آرپي جي و 106 مي دهيم. اين در واقع يك جنگ رواني بود كه باعث شد مردم بدانند ما صف آنها را از ضد انقلاب جدا مي دانيم، چند روزي نگذشت كه ضد انقلاب با يك تاكتيك حساب شده، چند درگيري در جاهاي مختلف شهر بوجود آورد. قصدشان اين بود که ما را تا جايي كه خودشان مي خواهند بكشانند و بعد از آن، از همه طرف به ما حمله كنند؛ اما هر بار باسازماني كه از قبل طراحي كرده بوديم، سراغشان مي رفتيم. طوري كه يكبار هم در محاصره آنها نيفتاديم و واقعاً جواب تيرهاي كلاش را با موشك آرپي جي مي داديم. كومله و دمكرات وقتي ديدند جز دادن تلفات، چيز ديگري عايد شان نمي شود، حساب كارشان را كردند و دور سقز خط كشيدند.

42- افسري كاركشته ، محمد بهشتي خواه

خاطرم هست يك روز تو پادگان جلسه داشتيم، آن روزهر كدام از مسئولين و فرماندهان، شروع كردند به دادن گزارش از وضعيت نيروهاي تحت امرشان، بعضي از بي انضباطي نيرو گله مي كردند و مي خواستند كه دفتر قضايي با آنها برخورد بكند، من ساكت نشسته بودم و چيزي نمي گفتم، كاوه رو كرد به من و با خنده پرسيد: شما چرا ساكت نشستي؟ لابد آدم بي انضباط توي ادوات پيدا نمي شه! گفتم: تو ادوات كسي بي نظمي نمي كنه، چون مي دانند روز آخر به حسابشون رسيدگي مي كنیم، چند وقتي هست اين برنامه را اجرا مي كنيم، خوب هم جواب مي ده، كاوه يكدفعه عصباني شد و با تشر گفت: تو خيلي اشتباه مي كني اين كار را مي كني، تو با اين كارت حق پدرو مادر و بچه هايشان را غصب مي كني، و بعد با لحن جدي تری گفت: آخرين باري باشه كه اين كار را مي كني.

43- عكس العمل حساب شده ، سيد محمد

راننده كاميونها مي گفتند: اگه ما رو اعدام هم بكنين، با اين همه مهمات به خط مقدم نمي رويم! وقتي صحبتها و اعتراضات آنها تمام شد، كاوه شروع كرد به صحبت، گفت: ما اينجا هيچ كس را با زور به خط نمي بريم، خيلي از اين بچه ها كه الان مي بينيدشون، براي رفتن به خط گريه مي كنن، سعي شون اينه كه از هم سبقت بگيرند. بعد هم بدون اينكه يك كلمه درخواست ماندن از آنها بكند، گفت: انشاا... سعي مي كنيم بار كاميونها تون رو همين جا خالي كنيم. كاوه وقتي ازدهام بچه ها را ديد، گفت: بهتره بريم دفتر ما، بقيه حرفها را آنجا مي زنيم. نيم ساعت نگذشته بود كه جلسه كاوه با آنها تمام شد و همه شان آمدند بيرون، بعضي هایشان داشتند گريه مي كردند. نمي دانم آن روز كاوه به آنها چه گفته بود كه از اين رو به آنرو شدند. همان روز كاميون ها همه ی مهمات را رساندند منطقه.

44- راز آن دستور ، علي ايماني

نيروهاي دشمن و نيروهاي ضد انقلاب دست، به دست هم داده بودند و هم زمان آتش شديدي مي ريختند. از طرفي هم بالگردهاي توپ دارشان ما را از بالا گرفته بودند زير آتش. كاوه گاهي با وسواس خاصي دوربين مي كشيد روي مواضع دشمن، گاهي هم از طريق بي سيم با علي قمي صحبت مي كرد و وضع دقيق نيروها را جويا مي شد. بعد از نماز ظهر تصميمي گرفت كه هيچ كدام از ما دليلش را نفهميديم. مسئول قبضه ميني كاتيوشا را صدا زد. نقشه اي را پهن كرد روي زمين و نقطه اي را به او نشان داد. گفت: اين سه راهي را بكوب، كاوه ايستاده بود نزديك او و هر چند لحظه فرياد مي زد: رحم نكن، مهات بده، بزن، بزن! طولي نكشيد كه علي قمي تماس گرفت، صدايش هيجان و شادي خاصي داشت، گفت: محمود جان! ما رسيديم روی ارتفاعات، تمام هدفها را گرفتيم. گل از گل محمود شكفت و به سجده افتاد، يادم هست همان روز مطلع شديم حدود 300 نفر از عراقيها و ضد انقلاب، در سه راهي پشت سياه كوه، به درك واصل شده اند و اين براي همه عجيب بود. راز آن دستور كاوه پس از سالها هنوز برايم كشف نشده باقي مانده است

45 - مجروحيت ويژه ، علي شمقدري

[size=large]دست راستش مجروح شده بود. آمده بود ملاقات آيت... خامنه اي كه آن موقع رئيس جمهور بودند، حدود نيم ساعت با هم بودند. شب پيش من ماند، تا ساعت يك نيمه شب مرتب اين طرف و آن طرف تلفن مي زد و كارهايش را دنبال مي كرد، در ضمن دستوراتي هم مي داد، ديدم اينطوري نمي شود خوابيد، ناچار تو اتاق ديگري بردمش ، يك تلفن هم گذاشتم جلويش، تا خود سحر هر وقت ا
http://upload.tehran98.com/upme/uplo...38b8d8a851.jpg