آواز دهل شنیدن . . .
در دهی آباد و سرسبز، اربابی زندگی می کرد . ارباب، پسری یکی یکدانه و لوس به نام امیر داشت . امیر در شهر زندگی می کرد ؛ ولی بعضی وقتها به ده می آمد و چند روزی در آنجا می آمد . او شب و روز از خانۀ بزرگ پدرش بیرون نمی آمد . کارش خوردن و خوابیدن بود . باغ و صحرا را دوست نداشت. با بچّه های ده هم بازی نمی کرد .
در خانۀ ارباب، دختری به نام جیران بود. او در آشپزخانۀ ارباب کار می کرد . وقتی غذا آماده می شد، او آن را به اتاق امیر می برد.
یک روز جیران با سینی غذا وارد اتاق امیر شد. بوی غذا، امیر را از خواب بیدار کرد. امیر با هیکل چاق و گنده اش به طرف غذا رفت که ناگهان صدای دُهُل در اتاق پیچید. امیر با تعجّب به صدا گوش داد و گفت : چه صدای قشنگی ! این صدای چیست ؟
جیران سینی را روی زمین گذاشت و گفت : صدای دُهُل است . آن طرف ده دُهُل می زنند . امیر که تا به حال نه دُهُل دیده بود و نه صدایش را شنیده بود با دقت گوش داد. با خودش گفت : من پسر ارباب هستم . باید همه چیز بلد باشم !
بعد رو به جیران کرد و گفت : می خواهم چند سؤال از تو بپرسم و ببینم جواب آنها را می دهی یا نه ؟ بگو دهل چه شکلی است که صدایش این قدر خوب و خوش است ؟
رنگ از صورت جیران پرید. آب دهانش را قورت داد و گفت: ارباب ! دهل مثل یک سنگ آسیاب است، ولی کوچکتر از آن است .
امیر خندید و به جیران گفت: سنگ آسیاب ؟ آفرین ! مثال خوبی زدی !
صدای دهل دوباره توی اتاق پیچید. جیران از اتاق بیرون رفت .
امیر لبخندی زد و با خودش گفت: حالا فهمیدم که دهل مثل سنگ آسیاب است .
امیر مشغول گوش دادن به صدای دهل بود که جیران با کاسه دوغ وارد اتاق شد و امیر مثل پدرش بادی درگلو انداخت و گفت : بگو ببینم دختر ! دهل را از چی می سازند که صدایی به این قشنگی دارد ؟
جیران دستپاچه شد و گفت : ارباب ! دهل را از پوست گاو می سازند .
امیر باتعجب گفت: پوست گاو ؟ آفرین ! درست گفتی، دهل را از پوست گاو می سازند .
جیران عقب عقب از اتاق بیرون رفت .
امیر شاد و خوشحال کنار سفرۀ غذا نشست و مشغول خوردن شد. او از خودش راضی بود . چون با سؤال هایش به جیران حقّه زده بود و از زبان او فهمیده بود که دهل چی هست و چطور آن را می سازند .
بعد از مدّتی جیران برگشت تا ظرف های غذا را ببرد و هنوز صدای دهل شنیده می شد . امیر با شکم باد کرده به جیران گفت : بگو ببینم ! چطوری صدای دهل را به این خوبی در می آورند ؟
جیران گفت : عمو مرادِ دُهُلچی ، دوتا چوب مثل چماق دارد . او با آن چوب ها بر دهل می کوبد و صدای دهل در آبادی پخش می شود .
امیر باتعجّب گفت : چماق ! جیران مشغول جمع کردن ظرف ها شد. امیر با خودش گفت : عجیب است ! چیزی که مثل سنگ سنگ آسیاب است و با پوست گاو آن را می سازند و با چماق برآن می کوبند ، چه صدای خوب و خوشی دارد .
جیران بلند شد تا ظرف ها را از اتاق بیرون ببرد. امیر او را صدا کرد و گفت : باید مرا به آن طرف ده که دهل می زنند ، ببری !
جیران مجبور بود اطاعت کند . امیر سوار یک الاغ شد و جیران افسار الاغ را در دست گرفت و دوید . امیر محکم به پالان الاغ چسبیده بود تا نیفتد . بچّه های ده با تعجّب به او نگاه می کردند و می خندیدند . آنها هم به دنبال جیران و امیر می دویدند . وقتی جیران و امیر به آن طرف ده رسیدند ، همۀ بچّه های ده پشت سرشان بودند .
عمو مراد دُهُلچی گوشه ای نشسته بود و چپق می کشید . دهل کنار دستش روی زمین بود . جیران نفس زنان ایستاد و گفت : این هم دُهُل عمو مراد !
امیر با ترس از الاغ پایین آمد . با تعجب به اطرافش نگاه کرد . او به دنبال یک سنگ آسیاب بود که پوست گاو بر رویش باشد و با چماق بر آن بکوبند. به جیران گفت : پس دهل کو ؟ جیران دهل را به امیر نشان داد وگفت: این دهل است . امیر با تعجب به دهل نگاه کرد .جلو رفت و لگدی به آن زد .صدای بلندی از دهل بلند شد .
امیر عقب رفت و به جیران گفت : دهل کو ؟ همان که مثل سنگ آسیاب است و پوست گاو بر رویش کشیده اند و با چماق بر آن می کوبند و صدایش خوب و خوش است . آن دهل کو ؟
جیران با ترس و لرز گفت : ارباب دهل همین است .
امیر عصبانی شد چند لگد دیگر به دهل زد و گفت : صدای دهل قشنگ و خوش است .
وآن وقت لگد محکمی به شکم دهل کوبید و ادامه داد : اما این صدای خر است .
ناگهان دهل پاره شد . عمو مراد گفت : ارباب چرا دهل را پاره کردی؟
امیر چند لگد دیگر به دهل زد و گفت : من آن دهل را می خواهم که صدایش خوب وخوش است ، نه نه دهلی که مثل خر عَرعَر می کند .
جیران لبخندی زد و گفت : ارباب مگر شما دهل را نمی شناسید ؟ از قدیم گفته اند : آواز دهل شنیدن از دور خوش است .
امیر با تعجب به جیران، عمو مراد، بچّه ها و دهل پاره شده نگاه کرد و بعد سوار بر الاغ از آنجا دور شد
منبع: میهن 24