آهسته باز از بغلِ پلهها گذشت*
مادر.jpg
اول : خیابان شلوغ و مردم در هیاهو. گلفروشی و شیرینی فروشی را روی سرشان گذاشتهاند. دسته دسته گل برمیدارند و در صفِ طویل میایستند تا نوبتشان شود. گل بخرند و رویش کارتی با مضمونِ روزت مبارک مادر بچسبانند. یک دسته گلِ سرخ را با دقت جدا میکنم. بدونِ تیغ و خار و خوردگی. تمیز و مرتب میچینمشان روی میز. در جوابِ فروشنده میگویم همین طوری میبرم. پول را میدهم و از میانِ جمعیت راهم را میگُشایم.
دوم : نشستهاست توی ایوان. دارد توی فنجانِ همیشگیاش چای مینوشد و خرما میخورد. خیره شده به بچههای کوچکِ توی کوچه که توپ بازی میکنند. من را از دور میبیند. میخندد. گلها را پشتم پنهان کردهام. دستهای چروکیده و خستهاش را میبوسم. پیشانیام را میبوسد. در آغوش میکشد من را.
آخر: مینشینم روی زمین. گلها را با حوصله از شاخه جدا میکنم. یک عالمه غنچهی سرخ و زیبا. یکی یکی میچینمشان روبرویم. در دستههای پشتِ سرِ هم. تمامیِ تکه سنگِ جلویم پُر میشود از غنچههای گلِ سرخ. توی دلم میگویم روزت مبارک مادربزرگ!
*عنوانِ شعری از استاد شهریار دربارهی مادر
نگارنده: نسترن کیوانپور