در شهر مدینه مردی پست و فرومایه زندگی می کرد که کارش هرزه گویی و خنداندن مردم بود رفتار علی بن حسین(ع) او را به تنگ آورده بود چرا که مرد نتوانسته بود با هرزه گوییهای خود او را بخنداند.
یک روز که حضرت زین العابدین(ع) به همراه دو تن از خدمتگزارانش از جایی عبور می کرد، مرد فرصتی به دست آورد و عبای آن حضرت را از دوش مبارکش کشید و فرار کرد؛ اما امام هیچ اعتنایی به او و رفتارش نکرد.
عده ای از مردم و یاران امام او را تعقیب کردند و عبای ایشان را از او گرفتند.
امام(ع) پرسیدند: این مرد کیست؟ گفتند: «او مردی هرزه گو است که مردم مدینه را می خنداند.»
امام فرمودند: «به او بگویید خداوند روزی را خواهد رساند که مسخره کنندگان زیانکار خواهند شد.1
پاسخ امام
آفتاب سرش را داغ کرده است و دانه های درشت عرق از چهره سبزه اش می ریزد. چشمان درشتش از شدت خشم و گرما سرخ شده است.
باد گرمی می وزد و دامن دشداشه در پایهاش می پیچد، اما او قدمهایش را تندتر بر می دارد و به سوی مسجد پیش می رود.
به درِ مسجد می رسد. با نگاهی حریصانه درون مسجد را جستجو می کند. نماز عصر به پایان رسیده است. امام سجاد(ع) با عده ای از یاران خود سرگرم گفتگو است؛ ابروان سیاه و کلفت مرد به هم گره می خورد.
می کوشد دشنام هایی را در ذهنش کنار هم بچیند؛ او همیشه منتظر فرصت بوده است تا به امام دشنام دهد. به درون مسجد پا می گذارد پلکهایش از شدت خشم تکان می خوردند. جلو می رود نگاهی به امام می کند و بارانی از دشنام را به طرف او سرازیر می کند.
لبخندی کوتاه بر لبان امام نشسته است. آرام و خاموش به سخنان مرد گوش می دهد. یاران امام بی تاب می شوند؛ گویی دشنام ها مثل دشنه تیزی در قلبشان فرو می رود. لحظه به لحظه خطوط چهره شان از خشم بیشتر در هم می رود. یاران از پاسخگویی امام زین العابدین(ع) مأیوس می شوند. چند تن از آنان می خواهند سزای گستاخی مرد را بدهند. اما امام به آرامی نگاهشان می کند و می گوید: «آرام باشید و به این مرد کاری نداشته باشید.» مرد نیز بعد از فحاشی فراوان مسجد را ترک می کند.
رو به یاران خود می کند و می گوید: می خواهید پاسخی مناسب به آن مرد بدهم. همه یکصدا می گویند: آری و منتظر می مانند شب هنگام همگی پشت سر امام به طرف خانه مرد به راه می افتند. ستاره ها شفاف و درخشان به آسمان هجوم آورده اند و ماه، کوچه ها و خانه های کاهگلی را رنگ زده است. همهمه ای از میان جمع به گوش می رسد. از اینکه امام تصمیم گرفته پاسخ مرد را بدهد، شادی در رگهاشان دویده و نشاط سرتا پای وجودشان را فرا گرفته است.
ـ امام، پاسخ مناسبی به آن مرد خواهد داد، تا بی جهت به کسی اهانت نکند.
ـ با اینکه از خویشان امام زین العابدین(ع) است ولی باید به سزای کارش برسد.
به سرعت میدان ها و کوچه های مدینه را پشت سر می گذارند و به خانه مرد می رسند. امام(ع) جلو می رود و کوبه در را به آرامی می زند.
ـ کیست؟
ـ منم علی بن الحسین(ع).
مرد باشنیدن نام امام(ع)، خشکش می زند. شک نمی کند که امام برای پاسخگویی به فحاشی های ظهرش آمده است.
او انتظار پاسخگویی امام را نداشت.
ترس، در دلش ریشه می دواند. جلو می رود و در حیاط را به آرامی باز می کند. با دیدن امام(ع) و یارانش برخود می لرزد.
ـ سلام برادر!
چهره اش را در هم می کشد و چشمان درشتش را درون حدقه می چرخاند. صدایی از گلوی مرد بیرون نمی آید. تنها بریده بریده می گوید:
ـ سـ...سلا...م.
همه بی صبرانه منتظرند. امام(ع) سکوت را می شکند، رو به مرد می کند و می گوید:
ـ ای برادر، آنچه ناسزا که خطاب به من گفتی، دو حالت دارد:
اگر آن بدی ها، در من باشد، از خدا می خواهم مرا ببخشد و بیامرزد و اگر آنچه در حق من گفتی، در من نباشد، از خدا می خواهم خدا تو را نیز ببخشد و بیامرزد.
با شنیدن سخنان امام زین العابدین(ع)، پرده نازکی از اشک روی چشمهای مرد کشیده می شود. به طرف امام می رود و پیشانی اش را می بوسد.
بعد با چفیه اشک هایش را پاک می کند و می گوید:
آنچه گفتم به یقین در شما نیست و من به آنها سزاوارترم.2
1- بهتاش، حاج یدالله، چهل سرگذشت.
2- سلام بچه ها، سال سوم، ش 4، ص 26.
منبع: تبیان