|
|
|
|
کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد
ویرایش توسط بهمن پور : 2014-06-01 در ساعت 20:12
لیست موضوع های تصادفی این انجمن :
- نذر کرده ام اگر درمان شوم به مکه بروم
- "خــــــ ــــــدایـــ ـــــــــا "
- ای رهگذر با نگاه بی انتهایت
- دوباره باران گرفت !
- گاهی زیباترین.........
- هر صبحدم نسیم گل از بوستان توست
- گاه میخواهم فرار کنم از تو..........
- نفس می کشم هنوز...............
- «باز باران٬ با ترانه میخورد بر بام خانه»
- خدایا ،تو گفتی..........
- آنها که...........
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)