در يك شب سرد و باراني امام سجاد(ع) را ديدم كه كيسه اي از آذوقه بر پشت گرفته بود.
گفتم: «اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله اين بار چيست كه بر دوش گرفته ايد؟»
فرمود: «مي خواهم به سفر بروم و اين بار، توشه سفر من است كه به محله «حريز» مي برم».
گفتم: غلام من اينجاست. او بجاي شما مي برد.
فرمود: «نه، من خودم مي برم» گفتم: پس بدهيد من ببرم اگر من حمل كنم مقام شما را حفظ كرده ام.
فرمود: «ولي من خودم را بلند مرتبه تر از آذوقه اي كه مايه نجات من در سفر است، نمي دانم، تو را به خدا، مرا تنها بگذار».
چند روز گذشت و ديدم امام سجاد(ع) به سفر نرفت.
آن حضرت را ديدم و عرض كردم:
«چه شد، مسافرتي كه فرموديد در پيش دارم».
فرمود: «منظور از سفر، آن نبود كه تو گمان كردي، بلكه مقصود سفر مرگ بود. براي اين سفر آماده باش و بدان كه آمادگي براي اين سفر به اين است كه از گناه دوري كني، به كارهاي نيك بپردازي و به ديگران كمك كني تا توشه سفر آخرتت باشد».
مستمندان مدينه با كمك او زندگي مي كردند، ولي نمي دانستند از كجا و چه كسي به آنها آذوقه مي رساند؛ زيرا در تاريكي شب شخصي ناشناس، از كوچه هاي مدينه مي گذشت و به آنان كمك مي كرد.
وقتي آن ناشناس از دنيا رفت، همگي فهميدند كه او امام سجاد(ع) بوده است.1
1- محمدى اشتهاردى، محمد، داستانهاى شنيدنى چهارده معصومع، ص 96.
منبع: تبیان