آقاى لواسانى از طرف امام آمد خواستگارى. قبول خواستگارى حدود دو ماه طول کشید، چون من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم که به خانۀ پدرم مىرفتم، بعد از ده ـ پانزده روز، از مادربزرگم مىخواستم که برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و کوچهها خیلى باریک بودند. به همین خاطر، زود از قم مىآمدم و آن دو ماهى هم که پدرم مرا به زور نگه داشت، خیلى ناراحت بودم. مراحل خواستگارى شروع شد. پدرم مىگفت: «از طرف من ایرادىنیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت مىبرد، اما آدمى است که نمىگذارد به تو بد بگذرد.» پدرم به دلیل رفاقت چند سالهاش از آقا شناخت داشت، اما من مىگفتم: «اصلاً به قم نمىروم.» اما بر اثر خوابهایى که دیدم، فهمیدم این ازدواج مقدر است. آخرین بار خواب حضرت رسول(ص)، امیرالمؤمنین و امام حسن(ع) ـ را دیدم. در حیاط کوچکى که همان حیاطى بود که براى عروسى اجاره کردند. همان اتاقها با همان شکل و شمایل. حتى پردههایى که خریدند، همان بود که در خواب دیده بودم. به هر حال، در خواب دیدم که آن طرف حیاط که اتاق مردها بود، پیامبر(ص) و امام حسن(ع) و امیرالمؤمنین(ع) نشسته بودند و طرفى که اتاق عروس بود، من بودم و پیرزنى با چادرى شبیه چادر شب که نقطههاى ریزى داشت و به آن چادر لکى مىگفتند. پیرزن ریزنقشى بود که من او را نمىشناختم و با من پشت در اتاق نشسته بود. در اتاق شیشه داشت و من آن طرف را نگاه مىکردم. از او پرسیدم: «اینها چه کسانىاند؟» پیرزن، که کنار من نشسته بود، گفت: «آن رو به رویى که عمامۀ مشکى دارد پیامبر(ص) است. آن مرد هم که مولوى سبز و کلاه قرمز با شالبند دارد، ـ آن زمان مرسوم بود در نجف هم خدّام به سر مىگذاشتند ـ امیرالمؤمنین(ع) است. این طرف هم جوانى عمامه مشکى بود که پیرزن گفت: «این هم امام حسن(ع) است.» من گفتم: «اى واى، این پیامبر است و این امیرالمؤمنین است!» خیلى خوشحال شدم. پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت مىآید!» من گفتم: «نه، من که از اینها بدم نمىآید. من اینها را دوست دارم.» و اضافه کردم: «من همۀ اینها را دوست دارم. اینها پیامبر مناند، امام مناند. آن آقا امام دوم من است، آن آقا امام اول من است.» پیرزن گفت: «تو که از اینها بدت مىآید!» اینها را گفتم و شنیدم و از خواب بیدار شدم. ناراحت شدم که چرا زود از خواب بیدار شدهام. صبح براى مادربزرگم تعریف کردم که من دیشب چنین خوابى دیدهام. مادر بزرگم گفت: «مادر! معلوم مىشود که این سید حقیقى است و پیامبر و ائمه از تو رنجشى پیدا کردهاد . چارهاى نیست. این تقدیر توست.» از طرف دیگر، آقاى سید احمد لواسانى از جانب داماد، هر شب مىآمد خواستگارى و مىپرسید: «چه شد؟» پدرم هم مىگفت: «زنها هنوز راضى نشدهاند.» آقاى سید احمد هم که با پدرم دوست بود، دو ـ سه روز مىماند و برمىگشت. مدتى گذشت تا اینکه دفعۀ پنجمى که در عرض دو ماه آمده بود، گفت: «بالاخره چه شد؟» پدرم مىخواست حسابى رد کند و بگوید: «من نمىتوانم دختر را بدهم. اختیارش دست خودش و مادر بزرگش است و ما براى مادربزرگش احترام قائلیم.» مادر بزرگم راضى نبود، چون شریک ملکهاى مادربزرگم هم از من خواستگارى کرده بود. همان طورى که گفتم، فرداى شبى که آن خواب را دیدم، سرصبحانه جریان را براى مادر بزرگم تعریف کردم. بلافاصله وقتى اسباب صبحانه راجمع کردیم، پدرم وارد شد. زمستان بود و کرسى گذاشته بودیم و همۀ اینها برحسب اتفاق بود. وقتى پدرم وارد شد و نشست، من چاى آوردم. گفتند: «آقا سیداحمد آمده. دفعۀ پنجمش است و حرفى به من زده که اصلاً قدرت گفتن ندارم.» حرف این بود که آقا سیداحمد، وقتى دیده بود که پدرم گفته دخترم راضى نمىشود و زنها راضى نیستند، گفته بود: با رفاه بزرگ شده و با وضع طلبگى نمىتواند زندگى کند و این حرفها را کسانى که مخالفاند، مىزنند.» در واقع همه مخالف بودند. اول خودم، بعد مادر بزرگم، مادر وهمۀ فامیل. پدرم هم مىگفت: «میل خودتان است، ولى من به ایشان اعتقاد دارم که مرد خوب و باسواد و متدینى است و دیانتش باعث مىشود که به قدسىجان بد نگذرد.» پدرم گفت: «اگر ازدواج نکنى، من دیگر کارى به ازدواجت ندارم.» من دختر پانزه سالهاى بودم و خیلى هم احترام پدر را حفظ مىکردم. حتى بىچادر جلو پدرم نمىرفتم. وقتى صدایمان مىکرد، باید چادر روى سرمان مىانداختیم؛ ولو چادر خواهر باشد یا چادر هرکس دیگر. من سکوت کردم. خانم بزرگ رفت و به عنوان تشریفات براى ایشان گز آورد. وقتى گز را برداشتند گفتند: «من به عنوان رضایت قدسى ایران گز را مىخورم.» باز من چیزى نگفتم. ابهت خوابى که دیده بودم مرا گرفته بود. سکوت کردم. پدرم گز را خورد و رفت. به فاصلۀ یک هفته، آقا سید احمد لواسانى و آقاى پسندیده و آقاى هندى ـ دو برادر امام(س) ـ و آقا سید محمدصادق لواسانى و داماد با یک خدمتگزار به نام مسیّب براى خواستگارى به نزد پدرم آمدند. همه با هم رفیق بودند جز آقاى هندى. پدرم هم مرا خبر کرد. ذبیحاللّه، خدمتگزار آقایم، آمد منزل مادر بزرگم و گفت: «خانم مهمان دارند، گفتهاند قدسى ایران بیاید آنجا.» مادر بزرگم گفت: «مهمانش کیست؟» به او سفارش کرده بودند که نگوید داماد آمده است. واهمه از این داشتند که باز بگویم نه. من هم رفتم خانۀ مادرم. آنجا که رفتم، موضوع را فهمیدم. آن خواهرم که یک سال و نیم از من کوچکتر بود، شمس آفاق، دوید و گفت: «داماد آمده! داماد آمده!» مرا بردند و داماد را از پشت اتاق ذبیحاللّه نشانم دادند. مردها توى اتاق دیگر نشسته بودند و من از پشت در این اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بودند و مویشان کمى به زردى مىزد. اتفاقاً رو به درى در زیر کرسى نشسته بود. وقتى برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند.