صدای رسا
2013-04-08, 03:01
[center]جز نقش تو در نظر نیامد ما را جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را حافظ
هر روز دلم به زیر باری دگر است در دیدهی من ز هجر خاری دگر است
من جهد همیکنم قضا میگوید بیرون ز کفایت تو کاری دگراست حافظ
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت حافظ
اول به وفا می وصالم درداد چون مست شدم جام جفا را سرداد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل خاک ره او شدم به بادم برداد حافظ
از چرخ به هر گونه همیدار امید وز گردش روزگار میلرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود پس موی سیاه من چرا گشت سفید حافظ
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای ما را نگذارد که درآییم ز پای
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای سرپنجهی دشمن افکن ای شیر خدای حافظ
من حاصل عمر خود ندارم جز غم در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد یک مونس نامزد ندارم جز غم حافظ
ای کاش که بخت سازگاری کردی با جور زمانه یار یاری کردی
از دست جوانیام چو بربود عنان پیری چو رکاب پایداری کردی حافظ
گر همچو من افتادهی این دام شوی ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم با ما منشین اگر نه بدنام شوی حافظ
ای شرمزده غنچهی مستور از تو حیران و خجل نرگس مخمور از تو
گل با تو برابری کجا یارد کرد کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو حافظ
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش میخوانند یک قطرهی خون است و هزار اندیشه حافظ
عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر
صوفی چو تو رسم رهروان میدانی بر مردم رند نکته بسیار مگیر حافظ
ای دوست دل از جفای دشمن درکش با روی نکو شراب روشن درکش
با اهل هنر گوی گریبان بگشای وز نااهلان تمام دامن درکش حافظ
در باغ چو شد باد صبا دایهی گل بربست مشاطهوار پیرایهی گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان خورشید رخی طلب کن و سایهی گل حافظ
لب باز مگیر یک زمان از لب جام تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است این از لب یار خواه و آن از لب جام حافظ
عمری ز پی مراد ضایع دارم وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم شد دشمن من وه که چه طالع دارم حافظ
این گل ز بر همنفسی میآید شادی به دلم از او بسی میآید
پیوسته از آن روی کنم همدمیاش کز رنگ ویام بوی کسی میآید حافظ
سیلاب گرفت گرد ویرانهی عمر وآغاز پری نهاد پیمانهی عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد حمال زمانه رخت از خانهی عمر حافظ
بر گیر شراب طربانگیز و بیا پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا حافظ
ماهی که قدش به سرو میماند راست آیینه به دست و روی خود میآراست
دستارچهای پیشکشش کردم گفت وصلم طلبی زهی خیالی که توراست حافظ
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست تا بندهی تو شدهست تابنده شدهست
زان روی که از شعاع نور رخ تو خورشید منیر و ماه تابنده شدهست حافظ
خواب ارچه خوش آمد همه را در عهدت حقا که به چشم در نیامد ما را حافظ
هر روز دلم به زیر باری دگر است در دیدهی من ز هجر خاری دگر است
من جهد همیکنم قضا میگوید بیرون ز کفایت تو کاری دگراست حافظ
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت حافظ
اول به وفا می وصالم درداد چون مست شدم جام جفا را سرداد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل خاک ره او شدم به بادم برداد حافظ
از چرخ به هر گونه همیدار امید وز گردش روزگار میلرز چو بید
گفتی که پس از سیاه رنگی نبود پس موی سیاه من چرا گشت سفید حافظ
قسام بهشت و دوزخ آن عقده گشای ما را نگذارد که درآییم ز پای
تا کی بود این گرگ ربایی، بنمای سرپنجهی دشمن افکن ای شیر خدای حافظ
من حاصل عمر خود ندارم جز غم در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد یک مونس نامزد ندارم جز غم حافظ
ای کاش که بخت سازگاری کردی با جور زمانه یار یاری کردی
از دست جوانیام چو بربود عنان پیری چو رکاب پایداری کردی حافظ
گر همچو من افتادهی این دام شوی ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم با ما منشین اگر نه بدنام شوی حافظ
ای شرمزده غنچهی مستور از تو حیران و خجل نرگس مخمور از تو
گل با تو برابری کجا یارد کرد کاو نور ز مه دارد و مه نور از تو حافظ
گفتی که تو را شوم مدار اندیشه دل خوش کن و بر صبر گمار اندیشه
کو صبر و چه دل، کنچه دلش میخوانند یک قطرهی خون است و هزار اندیشه حافظ
عشق رخ یار بر من زار مگیر بر خسته دلان رند خمار مگیر
صوفی چو تو رسم رهروان میدانی بر مردم رند نکته بسیار مگیر حافظ
ای دوست دل از جفای دشمن درکش با روی نکو شراب روشن درکش
با اهل هنر گوی گریبان بگشای وز نااهلان تمام دامن درکش حافظ
در باغ چو شد باد صبا دایهی گل بربست مشاطهوار پیرایهی گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان خورشید رخی طلب کن و سایهی گل حافظ
لب باز مگیر یک زمان از لب جام تا بستانی کام جهان از لب جام
در جام جهان چو تلخ و شیرین به هم است این از لب یار خواه و آن از لب جام حافظ
عمری ز پی مراد ضایع دارم وز دور فلک چیست که نافع دارم
با هر که بگفتم که تو را دوست شدم شد دشمن من وه که چه طالع دارم حافظ
این گل ز بر همنفسی میآید شادی به دلم از او بسی میآید
پیوسته از آن روی کنم همدمیاش کز رنگ ویام بوی کسی میآید حافظ
سیلاب گرفت گرد ویرانهی عمر وآغاز پری نهاد پیمانهی عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد حمال زمانه رخت از خانهی عمر حافظ
بر گیر شراب طربانگیز و بیا پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا
مشنو سخن خصم که بنشین و مرو بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا حافظ
ماهی که قدش به سرو میماند راست آیینه به دست و روی خود میآراست
دستارچهای پیشکشش کردم گفت وصلم طلبی زهی خیالی که توراست حافظ
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست تا بندهی تو شدهست تابنده شدهست
زان روی که از شعاع نور رخ تو خورشید منیر و ماه تابنده شدهست حافظ