PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : درد دل پیرمرد و کودک



بهمن پور
2013-01-25, 22:38
کودک گفت: «گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد.»

پیرمرد گفت: «من هم همینطور.»

کودک آرام نجوا کرد: «من شلوارم را خیس می کنم.»

پیرمرد خندید و گفت: «من هم همین طور.»

کودک گفت: «من خیلی گریه می کنم.»

پیرمرد سری تکان داد و گفت: «من هم همین طور.»

«اما بدتر از همه این است که…»

کودک ادامه داد: «آدم بزرگ ها به من توجه نمی کنند.»

بعد کودک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد.

پیرمرد با بغض گفت: «می فهمم چه حسی داری ، می فهمم.»